دیگه بسه تو قفسی که این دنیا واسمون ساخته زندگی کردن... دیگه بسه غصه خوردن... دیگه بسه چشم به راه بودن برای تو... تو رفتی منم رفتنیم با این تفاوت که تو به سوی آینده ات رفتی... ولی من هنوز تو گذشته جا موندم... دیگه پاهایم یاری رفتن بهم نمیدن... دیگه بالهایی که با آرزوهای محالمون واسم مهیا کرده بودی گشوده نمی شوند... می خوام برم از این دیار... تو میگی کجا برم؟ هر جا که برم خیالت ولم نمیکنه... نیستی که ببینی دیگه هم زندگیم شده رویای شیرین تو... آخه با انصاف به منم حق بده... منم دلم می خواست همیشه با تو باشم... ولی به چشم خودت دیدی که نشد...! پس به خاطر من اگه هنوزم دوستم داری در مسیر سرنوشتت حرکت کن... بیشتر از این به خودت عذاب نده... ازت خواهش میکنم اگه هنوز فراموشم نکردی... سخته بگم:   ولی میگم: من حقیر را از یادت ببر... اگه دوستم داری نذار بیشتر از این قربانی بشیم...

 

در داد گاه عشق قسمم قلبم بود، وکیلم دل من وحضار جمعی از

عاشقان و دل سوختگان ... قاضی اسم من را بلند خواند وگناهم را

دوست داشتن اعلام کرد پس محکوم به تنهای و مرگ شدم . کنار

 چوبه دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگوییم و من گفتم

 به او بگو یند : هنوز دوستش دارم.

چه زیباست

     به خاطر تو زیستن و برای تو ماندن و به پای تو سوختن

و چه تلخ و غم انگیز است

    دور از تو بودن، برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن

ای کاش می دانستی

   بدون تو و به دور از دستهای مهربان و قلب پر احساست

                                                                      
زندگی چه ناشکیباست . . .

آرزوهایت را یادداشت کن

خداوند آنها را فراموش نمی کند

اما تو از خاطرت می رود آنچه امروز داری...

خواسته ی دیروزت بوده است...!!!

زیباترین تصویری که در زندگانیم دیدم نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود زیباترین سخنی که شنیدم سکوت دوست داشتنی توبود زیباترین احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود زیباترین انتظار زندگیم حسرت دیدار توبود زیباترین لحظه زندگیم لحظه با تو بودن بود زیباترین هدیه عمرم محبت توبود زیباترین تنهاییم گریه برای توبود
 زیباترین اعترافم عشق تو بود
 
 

سکوت را دوست دارم بخاطرابهت بی پایانش... فریاد را میپرستم بخاطر انتقام گمگشته در عصیانش.. فردا را دوست دارم بخاطر غلبه اش بر فلک کجمدار... پائیز را می پرستم بخاطر عدم احتیاج عدم اعتنایش به بهار..... آفتاب را دوست دارم بخاطروسعت روحش.. که شب ناپدید می شود تا ماه فراموش کند حقیقت تلخی را که از او نور میگیرد زندگی:ایده ال من است ومن آن را تقدیس میکنم به خاطر اینکه روزی هزار بار نابودش می کنند اما هرگز نمی میرد

 

 

روی تخته سنگی نوشته شده بود:

 

اگر جوانی عاشق شد چه کند؟...

 

من هم زیر آن نوشتم:

 

باید

صبر کند...

 

برای بار دوم که از آنجا گذر کردم

 

 زیر نوشته ی من کسی نوشته بود:

 

اگر صبر نداشته باشد

 

چه کند؟...

 

 من هم با بی حوصلگی نوشتم:

 

.....بمیرد بهتراست

 

برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم.

 

انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد.

 

اما.............

زیر تخته  

سنگ جوانی را مرده یافتم.....

This poem was nominated poem of 2005.
Written by an African kid, amazing thought :
"When I born, I Black, When I grow up, I Black,
When I go in Sun, I Black, When I scared, I Black,
When I sick, I Black, And when I die, I still black...
And you White fellow,
When you born, you pink, When you grow up, you White,
When you go in Sun, you Red, When you cold, you blue,
When you scared, you yellow, When you sick, you Green,
And when you die, you Gray...
And you call me colored???.. ......."
این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده.
توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره :
وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم،
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم،
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم...
و تو، آدم سفید،
وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی،
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای،
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی،
و وقتی می میری، خاکستری ای...
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟.........
 

زیبا ترین گل با اولین باد پاییزی پرپر شد. با وفاترین دوست به مرور زمان بی وفا شد. این پرپر شدن از گل نیست از طبیعت است و این بی وفایی از دوست نیست از روزگار است . 

-------------------------------------------------------------------------------------

خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره بی بهونه می باره ... به کسی توجه نمی کنه ... از کسی خجالت نمی کشه ... می باره و می باره و ... اینقدر می باره تا آبی شه ... ‌آفتابی شه ...!!! کاش ... کاش می شد مثل آسمون بود ... کاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی ... بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده ...

شستم ولی .....
گفتی جور دیگر باید دید!
دیدم ولی .....
گفتی زیر باران باید رفت!
رفتم ولی او نه چشم خیس و شسته ام را و نه نگاه دیگرم را 
هیچکدام را ندید
فقط در زیر باران با طعنه خندید و گفت:
دیوانه باران ندیده ......!

عشق با غرور زیباست

ولی اگر عشق را به قیمت فروریختن دیوار غرور گدائی کنی

آن وقت است که دیگر عشق نیست

صدقه است ...... !!!

 

با یک شکلات آغاز شد . من یک شکلات گذاشتم تو دستش . او یک شکلات گذاشت تو دستم. من بچه بودم اونم بچه بود. سرم رو بالا کردم .سرش رو بالا کرد. دید که مرا می شناسد.

خندیدم . کفت)) دوستیم؟))گفتم ((دوست دوست)). گفت تا کجا؟ گفتم دوستی که تا ندارد .گفت تا مرگ؟ خندیدم و گفتم :من که گفتم تا ندارد!. گفت باشد تا  پس از مرگ .گفتم نه نه نه تا ندارد گفت قبول تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند یعنی زندگی پس مرگ . باز هم با هم دوستیم . خندیدم گفتم: تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بزار اصلا یک تا بکش از این سر دنیا تا اون سر دنیا اما من اصلا تا نمی گذارم . نگاهم کرد نگاهش کردم باور نمی کرد می دانستم او می خواست حتما دوستیمان تا داشته باشد دوستی بدون تا را نمی فهمید.

                                               *****

گفت بیا برای دوستیمان یک نشانه یک نشانه بگذاریم گفتم باشد تو بگذار گفت: شکلات. هر بار که که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی ماله من باشد؟ گفتم : باشد

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش او هم یک شکلات توی دست من باز همدیگر رو نگاه می کردیم یعنی که دوستیم دوست دوست . من تندی شکلاتم رو باز می کردم و می گذاشتم تو دهانم و تند تند می مکیدم . می گفت تو دوست شکمویی هستی و شکلاتش رو می گذاشت تو یک صندوق کوچولوی قشنگ . می گفتم بخورش می گفت تمام می شود می خواهم تمام نشود برای همیشه بماند.

صندوقش پر از شکلات شده بود هیچ کدامش رو نمی خورد منت همه اش رو خورده بودم . گفتم اگر یک روز شکلات هایت رو مورچه ها یا کرم ها بخورند چیکار می کنی ؟ گفت مواظبشان هستممی گفن می خوام نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را می گذاشتم تو دهانم و می گفتم نه نه تا ندارد دوستی تا ندارد

 

*****

یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال ، بیست سال شده است او بزرگ شده است من بزرگ شده ام من همه شکلات ها را خو.رده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آماده است امشب خداحافظی کند می خواهد برود ، برود آن دور ، دور ها می گوید می روم اما زود بر می گردم من می دانم می رود و بر نمی گردد یادش رفت به من شکلات بدهد من یادم نرفته بود یک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش این هم آخرین شکلات برای صتدوق کوچکت یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش هر دو را خورد خندیدم می دانست که دوستی من تا ندارد می دانستم دوستی او تا دارد مثل همیشه خوب شد همه شکلات هایم رو خوردم اما او هیچ کدامشان رو نخورد حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟!

A real friend
is one who walks in
when the rest
of the world walks out.

یک دوست واقعی اونی هستش که وقتی میاد
که تموم دنیا از پیشت رفتن.
 

If you should die
before me, ask if you
could bring a friend.

--  Stone Temple Pilots
 
اگر تو خواستی قبل از من بمیری
 بهم بگو که می خوای یه دوست
 رو هم همراه خودت ببری یا نه .

I love three things in the world
Star,Flower and you.
I love Star for night.
I love Flower for day.
But:"
I love you for ever..............
I'm sure when I need help you redress me grierance...
 

 

Everyone hears
what you say.
Friends listen to
what you say.
Best friends
listen to what you don't
say.
هر کسی چیزایی رو که شما می گین می شنوه.
ولی دوستان به حرفای شما گوش می دن.
اما بهترین دوستان
حرفایی رو که شما هرگز نمی گین می شنون.
 

If you live to be a hundred,
I want to live to be
a hundred minus one day,
so I never have to live
without you.


--  Winnie the Pooh

اگر می خوای صد سال زندگی کنی
من می خوام یه روز کمتر از صد سال زندگی کنم
چون من هرگز نمی تونم بدون تو زنده باشم.

 

محبت

از آتش پرسیدم محبت چیست؟ گفت: از من سوزان تر است
 
از گل پرسیدم محبت چیست؟گفت :از من زیبا تر است
 
از شمع پرسیدم محبت چیست؟گفت:از من عاشق تر است
 
از خود محبت پرسیدم چیستی؟گفت: نگاهی که به تو
 
...باشد 
 

گفتند طی شده زمستان ..دروغ بود..

    گنجشک های مرده..باهاران دروغ بود..

از ارتفاع خشک درختان کلاغ ها..

                              فریاد می کشند . . که باران . .

                                 دروغ بود..!

   گمراه اگر شدیم. . به تدبیر خود شدیم..

اینها که بسته ایم به شیطان ..دروغ بود..

   یا ما نهال خرم خلقت نبوده ایم..

یا وعده های شوکت انسان دروغ بود..

          گردی که داشت دامن صحرا فرو نشست..

   یعنی دوروغ بود. . .  سواران دروغ بود..؟

.

.

بی هوده انتظار تهمتن می کشید..

افسانه بود رستم دستان..

دروغ بود...!

.

.

.

؟

چه اسارت بی افتخاری است..

                  در بند حرف این و آن بودن..

در کنار خانه من شهری است..

              که در آن بی افتخار ترین اسیران جهان

                                               در کنار هم می زیند..

  همچندان که . . زندانی و زندانبان. . .

.

امشب پیشت خواهم ماند..

          تا ستاره چتر زمین شود..

          عبور معلق بادها..

اگر مرا به آغوش تو نیندازند..

دست کم.. مرا از پیش تو نخواهند برد..

                        امشب..

                              بگذار خوب تماشایت کنم..

           که فردا..             

         با غروب اولین ستاره..

                                   چتر با هم بودنمان...

             بسته خواهد شد....

نگاهم کرد پنداشتم دوستم دارد نگاهم کرد در نگاهش هزاران شوق عشق را دیدم نگاهم کرد دل به او بستم ولی بعدها فهمیدم فقط نگاهم می کرد....

شیشه پنجره را باران شست. . .

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!!!

 

خواهر کوچکم از من پرسید:
پنج وارونه چه معنادارد؟
من به او خندیدم.
کمی آزرده و حیرتزده گفت:
روی دیوار و درختان دیدم.
باز هم خندیدم.
گفت: دیروز خودم دیدم مهران پسر همسایه ،
پنج وارونه به مینو میداد.
آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم:
بعدها وقتی بارش بی وقفه درد
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می‌فهمی
پنج وارونه چه معنا دارد!

 

وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم...

وقتی که دیگر رفت به انتظار آمدنش نشستم ...

وقتی دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم ...

وقتی او تمام شد من آغاز شدم ...

و چه سخت است تنها متولد شدن ...

مثل تنها زندگی کردن ...

مثل تنها مردن...

 

 

دیشب چشم هایم را بر هم گذاشتم و آرزویی در دل کردم

آرزویی هر چند بچه گانه هر چند از روی دل هر چند می دانم ممکن است به آرزویم نرسم

ولی حتی اگر به آرزیم نرسم! من تا آرزوها و هر جا که درها را باز کنی با تو هستم و


خواهم بود هرگز تو را فراموش نخواهم کرد حتی اگر فاصله ها باعث دوری دیده ها گردد

همیشه در دلم خواهی ماند جایی که جای هیچ کس نیست به جز تو و هیچ کس نمی تواند

جای تو را در دلم بگیرد... نگاه معصومت در یاد من همیشه جاوید است برای همیشه

 

فرشته بیکار

 

روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک ها یی به زمین می فرستند. مرد پرسید شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر!


 

زیبا ترین گل با اولین باد پاییزی پرپر شد. با وفاترین دوست به مرور زمان بی وفا شد. این پرپر شدن از گل نیست از طبیعت است و این بی وفایی از دوست نیست از روزگار است . 

--------------------------------------------------------------------------------------------

خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره بی بهونه می باره ... به کسی توجه نمی کنه ... از کسی خجالت نمی کشه ... می باره و می باره و ... اینقدر می باره تا آبی شه ... ‌آفتابی شه ...!!! کاش ... کاش می شد مثل آسمون بود ... کاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی ... بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده ...

 

 

می خوام براتون قصه بگم.قصه عشق یک فرشته.فرشته ما میون آدم ها بود ولی آدم ها نمی تونستند ببیننش مگر اینکه خودش بخواد.فرشته قصه ما مشغول زندگی روزمره و کارهایی بود که از طرف خدا براش در نظر گرفته شده بود. ولی روزی عاشق نگاهی شد. عاشق اشک و گریه کردنی شد.ولی عاشق نگاه یه آدم.کم کم خودشو به عشقش نشون داد.ولی عشقش نمی دونست که اون یه فرشته است.چون ظاهرش مثل آدم ها بود و همیشه یه نوع لباس می پوشید. کم کم عشقش هم به اون علاقه مند شدولی این واسه فرشته قصه ما اصلا خوب نبود.چون عشق نزدیکی میاره و فرشته ما نمی تونست به عشقش نزدیک بشه یا حتی اونو لمس کنه. بالاخره فرشته قصه ما با کسی آشنا شد که قبلا فرشته بوده ولی الان تبدیل به آدم شده.حالا فرشته قصه ما می تونه تبدیل به آدم بشه ولی باید با جاودانگی خداحافظی کنه.حالا فرشته ما بین دو راهی عشق و جاودانگی قرار گرفته و باید یک راه را انتخاب کنه.بالاخره تصمیمشو می گیره و عشق را انتخاب می کنه و با جاودانگی تا ابد خداحافظی می کنه.حالا اون تبدیل به آدم شده.حالا به آرزوش رسیده.حالا می تونه عشقش رو در آغوش بگیره.اونو ببوسه و شب رو با اون صبح کنه....امروز صبح اولین شبی است که اون با عشقش سحر کرده.ولی امروز بدترین روز برای اون هستش چون عشقش در اثر یک تصادف میمیره.حالا فرشته سابق قصه ما نه عشقشو داره نه جاودانگی را.در دوران فرشتگی دوستی داشت که همیشه همراهش بود.بعد از مرگ عشقش دوستش ظاهر می شه و ازش می پرسه:ارزشش رو داشت؟
 
فرشته قصه ما می گه: یک بار بوسیدن او به تمام عمرم می ارزد

یه دختره کور یه دوست پسری داشت که عاشقه اون دختره بود.
 همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم
 
یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده

وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره
بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو
پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت:
مراقب چشمای من باش

 

 

 

 

امروز می خوام یه قصه بگم براتون ، قصه ی یه فرشته ی عاشق...

 

 

 

یکی بود یکی نبود، زیره گنبد ناامیدی و غصه، غیر از خدا پسرک دلشکسته ای بود که از فشارهای زندگی و بی تجربگی های دورانه جوونی، زانوی غم بقل کرده بود.. تااینکه یه روز از دریایه تنهایی و سکوت یه صدا بلند می شه، یه نجوا، یه امید، یا شاید یه شروع دوباره...

این صدای فرشته خانوم خوشدلی بود که دلش بحاله پسرک قصه ی ما سوخت و از اون بالابالاها به دنیای زشتی های ما سرک زد..چه پاک چه مصومانه..این خوده خوده معجزه بود.. انگار خدای مهربون ما صدای دل پسرک رو شنیده بود و فرشته خانوم رو براش فرستاد..

اون طوری که من از قصه یادمه، فرشته خانوم اومد و به پسرکه ما سلام گفت.. چه سلامی.. چه پرمعنا و عمیق (هنوز صداش تو گوشمه، با اینکه بی صدا بود)...

پسرک هاج واج مونده بود که چه کنه. اصلا باورش نمیشد که چطور از این تاریکی مطلق چنین نور درخشانی ظاهر شده.. تا مدت ها هم فکر می کرد که این ماجرا، این فرشته یه خیاله، مثله یه خواب خوب..ولی مثله اینکه همه چیز حقیقت داشت، یه حقیقت محض (به جونه اودم راس میگم)

فرشته خانوم اون طوری که خودش تعریف میکنه، قصد داشت که تنها، امید رو به پسرک برگردونه. میخواست که آرومش کنه و زودی برگرده سرزمینه پاکیها.. ولی..ولی.. چطور بگم..اگه راستشو بخواین جفتشون یطورایی دلاشون بهم گیر کرده بود..اونا با اینکه فقط صدای همدیگررو شنیده بودند ولی عاشق هم شده بودند.

پسرک و فرشته هرچی بیشتر از رازهاشون، درد دلهاشون واسه هم میگفتند، روح یکدیگر رو بیشتر لمس میکردند، تا اونجایی که فرشته خانوم ما موندگار شد... اونها جفتشون میدونستند که فرشته خانوم باید برگرده. فرشته ی زیباییها نمیتونست تو دنیای زشتی ها دووم بیاره. ولی اونها اونقدر بهم وابسته شده بودند که سختیها رو فراموش کردند.. فرشته خانوم تصمیم گرفته بود که بخاطره پسرک از سرزمینش دور بمونه... و اینجا بود که خدای بزرگ بخاطره این فداکاری بهشون این اجازه رو داد تا برای لحظاتی همدیگر رو ببینند..             

و چه لحظات با شکوهی اون دقایق میتونه باشه.. ولی چرا فقط برای لحظاتی؟!!..شاید حکمتی درش نهفته بود..

یه روز که پسرک از خواب پا میشه، دستاشو تو دستای فرشته خانوم میبینه... چه لطافتی.... میبینه که فرشته خانوم رو در آغوش گرفته.. برمیگرده، صورت درخشانشو میبینه و لمسش میکنه.. اونها بعد از مدت ها به آرزوشون رسیده بودند. ولی چه زود دستای فرشته خانوم از پسرک گرفته شد. تازه وقتی که این دو به در کنار هم بودن عادت کردند، باید از هم جدا میشدند...

از اون پس بااینکه اوها جسمهاشون در کنار هم نبود، ولی روحشون یکدیگر رو در آغوش گرفته بود.. روز به روز، لحظه به لحظه محکمتر یکدیگر رو میفشردند... اونها باهم پیمان بستند که تا ابد به عشقشون ایمان داشته باشند، حتی اگر هرگز نتونند یکدیگر رو جسما ببینند، ولی به این امید زنده بودند که روزی دوباره لحظات باهم بودن رو تجربه کنند.. اون دو به این ایمان داشتند که فاصله ی بین جسمهاشون نعمتیست تا عشق رو به معنای حقیقیش درک کنند.. تا از ناپاکی ها بدور یاشند و تا شاید قدر این عشق رو، قدر یکدیگر رو بهتر و بیشتر بدونند.. به راستی که او میداند و بس...

 

دوستت دارم فرشته ی زیبایی ها و پاکیهای من،..

  

 

اگه کسی دیوونت بود، عاشقش باش. اگه عاشقت بود،

 

 دوستش داشته باش. اگه دوستت داشت، بهش علاقه نشون

 

بده. اگه بهت علاقه نشون داد، فقط یه لبخند بزن... این طوری

 

وقتی همیشه یه پله ازش عقب باشی اگه یه وقت خسته شد و

 

 یه پله جا موند، تازه می شین مثل هم...

 

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند

زن جوان : یواشتر برو من میترسم

مرد جوان : نه ، اینطوری خیلی بهتره

زن جوان : خواهش میکنم ، من خیلی میترسم

مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی دوستم داری

زن جوان : دوستت دارم ، حالا میشه یواشتر برونی

مرد جوان : مرا محکم بگیر

زن جوان : خوب ، حالا میشه یواشتر بری

مرد جوان : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سر خودت بگذاری آخه من نمیتونم راحت برونم ، اذیتم میکنه

روز بعد واقعه  در روزنامه ثبت شده بود "برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید . در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت"

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود . پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

دمی می آید و بازدمی میرود . اما زندگی چیزی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را میبرد

 

خدا گفت : زمین سردش است چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟


لیلی گفت : من .


خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت
سینه اش آتش گرفت.


خدا لبخند زد .لیلی هم .


خدا گفت : شعله را خرج کن .زمین را به آتش بکش .


لیلی خودش را به آتش کشید.خدا سوختنش را تماشا می کرد.


لیلی گر می گرفت.می ترسید .


می ترسید آتشش تمام شود .


لیلی چیزی از خدا خواست .خدا اجابت کرد .


مجنون سر رسید .مجنون هیزم آتش لیلی شد .


آتش زبانه کشید .آتش ماند . زمین خدا گرم شد...

 

برو

اما نه با  باد!

راهت را چنان در پیش گیر

که نسیم از روبرو بوزد

تا در خستگی

عرقت را بخشکاند

و خنکای دستهایش

چهره ات را نوازشگر باشد

شاید،گیسوانات را در هم بریزد

یا بر چشمانت ،خاشاکی بپاشد

اما نهراس

که با نم اشکی

آن را از چشم میتوان زدود

و میتوان ادامه داد

                    رفتن را

                            تا رسیدن،

اراده ی تو

باد را خواهد کشت...

برو!

 

خداحافظ برای تو چه اسان بود

ولی قلب من از این واژه هراسان بود

خداحافظ برای تو رهایی داشت

برای من غم تلخ جدایی داشت!!!!

 

آی مـردم،لحظـه های سـرد را باور کنید

 خنجری از پشت خوردم درد را باور کنید

 آسمـانم بی ستـاره،چشمهایـم بی نگـاه

 درد این دیوانه شبگرد را باور کنید

 روی گلها زرد از نامردی پاییز شد

 قصه پاییز،این نامرد را باور کنید


 سبز بودم با غزل،آنهم به پایان آمده است

حال من،این سبزه زار زرد را باور کنید


 تیشه فرهاد را خسرو به یغما برده است


 اینکه شیرین هم خیانت کرد را باور کنید

 

 

روزی عاشق شدم

بعد از اون تنها شدم

تنهاییم رو با یادش پر کردم

باز عاشق تر شدم

باز هم تنها شدم

 

 

نه بانو! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است.سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات بر خیزد چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟ مگر پوزش فرزند فروتن انحراف نیست؟ نه بانو... بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند،زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد. وما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم . آنگاه ماهرگز نفرین کننده امکانات نبودیم... بانو.. دستمال های مرطوب تسکین دهنده دردهای بزرگ نیستند اینک،سرنوشت،همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند. شاید.. شاید،ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم....نمی دانم...."

 

 

 

اگه تو چشمای تو عاشقی معنایی نداشت


پس چرا آتیش زدی به قلب من ای بی وفا

 

 

 

یادته یه روزی بهم گفتی هر وقت خواستی گریه کنی برو

زیر بارون که نکنه نامردی اشک هاتو ببینه و بهت بخنده...

گفتم اگه بارون نیومد چی؟؟ گفتی اگه چشمای قشنگ تو

بباره آسمون گریش می گیره...

گفتم یه خواهش دارم : وقتی آسمون چشام

خواست بباره تنهام نزار...گفتی به چشم...حالا امروز

من دارم گریه می کنم اما... آسمون نمی باره...و تو هم اون دور دورا

ایستادی و داری بهم می خندی...

اکنون به یاد تو

 اما

 بدون تو

 با چشمانی پر از اشک

 روی سنگ سرد

 تنها نشسته ام

 با قلب گرم تو

 با یاد حرف تو

 روی افق

 تا چلچراغ صبح

 بی تاب خفته ام

 می دانم عشق تو

 از جنس شیشه است

 من دوست دارمت

 با قلب رفته ام

 با قلب رفته ات

     هر کس به طریقی دل ما می شکند

     بیگانه جدا دوست جدا می شکند

      بیگانه اگر می شکند حرفی نیست

     من در عجبم دوست چرا می شکند...

 

کسی رو برای دوستی انتخاب کن  که دلش اونقدر بزرگ باشه که تو نخوای برای جا شدن تو دلش خودت رو کوچک کنی...

 

خواستم برای از دست دادنت اشک بریزم

 دیدم تمام اشکهایم را برای بدست آوردنت ریخته ام

 

 برای عشق تمنا کن ولی خوار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن

ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن .

برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش

ولی خوب باش *****

جلوی من قدم بر ندار، شاید نتونم دنبالت بیام. پشت سرم راه نرو، شاید نتونم رهرو خوبی باشم.
کنارم راه بیا و دوستم باش

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

ناپلئون میگه حرفی رو بزن که بتونی بنویسی چیزی رو بنویس که بتونی پاشو امضا کنی .......چیزی رو امضا کن که بتونی پاش بایستی

 

 

او گفت برای چه زنده ای ؟ در دل گفتم برای تو.. اما به او گفتم برای هیچ ... از اوپرسیدم تو برای چه زنده ای ؟ گفت :برای کسی که برای هیچ زنده است

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

من به دو چیز عشق می ورزم یکی تو و دیگری وجود تو. به دو چیز اعتقاد دارم یکی خدا ودیگری تو. من در این دنیا دو چیز میخواهم یکی تو ودیگری خوشبختی تو.من این دنیا را برای دو چیز میخواهم یکی تو ودیگری با تو

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

هر گاه دیدی خورشید سخت غروب کرد هرگاه دیدی ماهیها شنا نمی کنند و پرواز میکنند هر گاه دیدی پرندگان شنا میکنند هرگاه دیدی خورشید از مغرب طلوع میکند بدان که فراموشت کردم