برگرد ...

 

بی صدا ؛چه بی ریا عاشق شدم. بالاخره گرمای دستاش آتیشم زد و رفت.هیچوقت نمی خواستم گرماشو حس کنم که اسیر آتش عشقش نشم,اما.... کار خودشو کرد ,بد جور آتیشم زد,مرا در تب عشقش سوزاند و در اوج سوختن مرا رها کرد و رفت .سوختم و خاکستر شدم ولی خاکستر عشقش هم حرارت داره و تا ته وجودمو میسوزونه.برگرد نه به خاطر من به خاطر سردی دستام ,هنوزم به دستات به گرمای وجودت احتیاج دارم,هنوزم سردی دستام با دستای تو گرم میشه

 دستانت را به من برگردون........

 

اگر می دانستی که چه قدر دوستت دارم هیچ گاه برای آمدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بردریچه ی قلبم نوشتم این جا خانه ی توست " جایی که خانه ی توست سرای هیچکس نیست" بر دریچه ی قلبم نوشتم ورود ممنوع" به چشمانم اموختم چگونه بنگرد هر ان دم که در مشغله ی نگاه ها سرگردانند" به چشمانم درس پاکی و صداقت را یاداور شوم" هر ان دم که در دریای نگاه های نا پاک و دروغ موج می ز نند" به چشمانم اموختم در زاویه ی دید هیچکس جز تو نباشد" هر ان دم که بین ما هزاران چشم است

معلقم

 نه هوایی هست نه زمینی

من فقط معلقم.

 دهان هایی که در مقابل چشمانم باز و بسته می شوند و باید در ذهنم

 ندای آنها جا باز کند چه تنفر انگیز است.

 نمیدانم چه واژه ی قشنگیست و نمی دانم ها قشنگ تر.

 من احساس می کنم خالی ام

 خالی تر از هر حسی برای زیستن.

 خالی تر از شادی دیدار او

 و تهی تر از حس کردن لبخند او

 و لمس کردن گرمای نفس هایش.

 چه بد آدم تهی و معلق باشد!

 مثل اینکه نیمی از فضا باشی حتی از هوا هم خالی باشی

 من پرم از خالی!!!

زندگی رویا نیست
زندگی زیبایست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان بر دل مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
می توان ، از میان فاصله هارا برداشت
دل من با دل تو،
هر دو بیزار از این فاصله هاست .
قصه شیرینیست
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله ها را برداری

مشق می کنم خاطراتم را

دیدن و ندیدن را

شنیدن و نشنیدن را

گفتن و نگفتن را

زخم خوردن و شکستن را

سکوت را و فریادها را

بارها و بارها

و در پایان هر خطی بی قرارتر می شوم از گذشته

هرچند دستانم پرآبله اند اما

ننوشتن نتوانم

که زندگی مشق عشق است و دیگر هیچ

شاگردی از استادش پرسید:عشق چیست؟

استاد درجواب گفت:به گندم زاربرو وپرخوشه ترین شاخه رابیاور

اما درهنگام عبور ازگندم زار،به یاد داشته باش که نمی توانی

به عقب برگردی تاخوشه ای بچینی.شاگردبه گندم زار رفت و

پس ازمدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟و شاگرد

باحسرت جواب داد:هیچ!هرچه جلوتر می رفتم،خوشه های پر

پشت ترمی دیدم و به امید پر پشت ترین ،تا انتهای گندم زار

رفتم.استاد گفت:عشق یعنی همین.

شاگردپرسید:پس ازدواج چیست؟استاد به سخن آمدکه:به

جنگل برو و بلندترین درخت دنیارا بیاوراما به یاد داشته باش که

باز هم نمی توانی به عقب برگردی.شاگرد رفت و پس از مدتی

کوتاهی بادرختی برگشت.استاد پرسیدکه شاگرد را چه شد و

او درجواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم

انتخاب کردم.ترسیدم که اگر جلوتر بروم باز هم دست خالی

برگردم.استاد باز گفت:ازدواج هم یعنی همین.

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را..

(دکتر علی شریعتی)

 پسرکی دو خط موازی بر روی تخته سیاه کشید خط اول به دوم گفت ما می توانیم با هم زندگیه خوبی داشته باشیم....؟ دومی قلبش تپید و لرزان گفت بهترین زندگی.....؟ در همان زمان معلم فریاد زد دو خط موازی هیچ گاه به هم نمی رسند.......!!! و بچه ها تکرار کردند دو خط موازی هیچ گاه به هم نمی رسند ...!! مگر این که یکی برای دیگری خود را بشکند.... 

میخواهم بدانی تا ابد چشم انتظارت میمانم و به امید آن روز زنده ام که من برای تو و تو برای همیشه برای من باشی چه زود گذشت روزهای با هم بودنمان میخوام بدونی که یه نفر ...یه جایی همه رویاهاش لبخند توست و وقتی به تو فکر میکنه احساس میکنه که زندگی واقعا با ارزشه پس عزیز دلم هر وقتی احساس تنهایی کردی این حقیقت رو به خاطر بیار که یه نفر ...یه جایی در حال فکر کردن به توست الان صبح و شب همیشه به فکرتم... بدون تا لحظه ای که تو مال من نشی آروم و قرار ندارم ...

قول میدم .........

هر گاه گریه میکنم

تو را در اشکهایم می بینم

اشک

هایم را پاک میکنم تا کسی تو را نبیند.....

...........................................................

 وقتی بارونی چشمام تو کجایی؟ تک و تنها مونده دستام تو کجایی؟ وقتی پـرپـر می زنه این دل زارم ساکت و خاموش لبهام تو کجایی؟ وقتی بی تو نازنین بی همنشین و گوشه گیری تک وتنهام تو کجایی؟ وقتی بغض تو گلوم و گونه هام خیس یه نوازشگرو می خوام تــو کجایی؟ چشمای تو یه فانوس همیشه روشن وقتی سوت و کوره شبهام تو کجایی؟ وقتی من با هر نفس لحظه به لحظه تو رو عاشقونه می خوام تو کجایی؟

 .........................................................

): وقتی تو هستی همه چیز هست و وقتی نیستی هیچ نیست پس باش تا بودنت گرمی وجودم باشد و هیچ کم نباشم ، آنچنان گرم که گرمی وجودم تمام یخ های تنهایی مرا آب کند و خورشید به گرمای من حسادت کند و آنچنان سبز که بهار به بهانه سبز بودن من هرگز نیاید و تنها من باشم،؛ همیشه گرم همیشه سبز ،با تو ای بهترینم

 

همیشه اینقدر فرصت نیست که بشینیم روبه روی هم
من حرفایی که ته قلبم ته نشین شده رو بزنم و تو حرفای دلت رو....
نه همیشه اینقدر زمان نداریم
میدونم احتیاج به زمان داری احتیاج به فکر کردن.......
و من لابه لای افکار در هم تو در انتظار فردایی دوباره نشسته ام........
عزیزم انتظار چیز کمی نیست........
انتظار تنها یک کلمه ساده پنج حرفی نیست ........
حرفی نیست که بخواهی به شوخی به کسی تقدیمش کنی........
انتظار از ته دلت بالا میزنه و همه وجودتو میگیره..........
انتظار میتونه آروم آروم نابودت کنه............
و این همه انتظار برای شنیدن صدای کسی که دوسش داری شاید منطقی ترین قلبها رو زمین بزنه !
تو احتیاج داری فکر کنی و من احتیاج دارم که نفس بکشم در هوایی که آرامشش و از تو میگیره .............
مبیدونم خواسته کمی نیست............
ولی خواسته کسی که صادقانه تمام جلوه های تاروپودشو برای تو و فقط برای تو عیان کرده
من از تو چیزی بیشتر نمیخواهم...........
ولی من دقیقا همون چیزی رو میخواهم که توی دستهای تو وجود داره .....

                                                                                                              

   آرامش .

دیر هنگامی ست،در تاریکیها دستانت را جستجو میکنم حتی،

 روزنه ای نمی یابم از نور.

 گشتن، نیافتن،

تکرار،تکرار

صرف فعلی عبث!

تکرار، تکرار

گشتن،نیافتن، گم شدن

تکرار،

 تکرار.

برمی خیزم
بدون آنکه گذشته ای داشته باشم.
زندگی خواهم کرد
و
نسلی از من به جا نخواهد ماند.
همین!

تو چشم های سبزت را به من دادی که چقدر آبی بودند
و من چشم هام را به تو
و تو هنوز نمیدانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام
.بعد من به دست هات خیره شدم
و همه معصومیت زندگی را در ان ها دیدم
و بر خود لرزیدم
مث دریا آبی بودندیا انگار تکه ای از آسمان بودند
که روی زمین افتاده بودند
بعد من با قلم سبزی،تمام حرمت ان دست های آبی را بوسیدم
و فهمیدم که خدا هم آبی است......
برای او مینویسم برای "او"یی که مرا گرفت از "من"
برای او که "من" بود
برای "من" مینویسم
برای "من"که دلم بود...برای دلم مینویسم....

خواب های عجیبی می بینم..

 

خواب نیلوفر لوند در مرداب

لوند ... ولی اسیر

 

خواب های عجیبی می بینم..

 

از آرزو های محال..

 

مثالش.. دیدن دوباره ات..

دوباره خواهی آمد

قرارمان همان نیمه شب های آرام ِ روی بام

از همان قهقه ها که هرگز به هم ندیده بودیم

تا دوباره کمی ماه زده شویم.

این روزها و شب گردی هایم..

غریب بودند و محال.

نگفتی..

مگر همه آرزوها برای تو بودند؟

که این گونه در شب هایم بی صاحب شده اند؟..

تو دوباره خواهی آمد

شاید  در تناسخی دیگر

باز زیر باران...

من هنوز نمی‌دانم چرا
غروب هر پنج‌شنبه گریه‌ام می‌گیرد!
برایم بنویس
شاعران بزرگ ... به ماه کامل چه می‌گویند!

همه چیز از همان صبحی شروع شد
که خواستم بزرگ شوم
من دیوانه این سفر بودم
ولی آنقدر اطرافم خیال بافتم..
تا دیوانه شدم


حتی تو..
آنقدر شکل خیال هایم بودی..
که نتوانستم بشناسمت


افکارم اسیر شن های کنار دریاست..
ولی  از خدا می خواهد که ای کاش در ماه بود

میخوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه

من باشم و تو باشی و یک شب مهتابی باشه

میخوام یه کاری بکنم شاید بگی دوستم داری

میخوام یه حرفی بزنم که دیگه تنهام نذاری

میخوام ترو قسم بدم به جون هرچی عاشقه

به جون هرچی قلب صاف رنگ گل شقایقه

یه موقعی فکر نکنی دلم برات تنگ نمیشه

فکر نکنی اگه بری زندگی کمرنگ نمیشه

راستی دلت می آد بری؟بدون من بری سفر؟

بعدش فراموشم کنی برات بشم یه رهگذر؟

چهره تو یادم می آد وقتی که بارون می زنه

کاش بدونی که چشاتو به صد تا دنیا نمیدم

یه موج گیسوی ترو به صد تا دریا نمیدم

به آرزوهام می رسم وقتی که تو پیشم باشی

تا وقتی اینجا بمونی بارون قشنگ و نم نمه

هوای رفتن که کنی مرگ گلای مریمه

نگام کن و برام بگو بگو میری یا می مونی؟

بگو دوسم داری یا نه؟ مرگ گلای شمدونی

نامه داره تموم میشه مثل تموم نامه ها

اما تو مثل آسمون عاشقی و بی انتها

 

"مریم حیدر زاده"

 

...

وقتی به دنیا اومدیم تو گوشمون اذان گفتن وقتی مردیم برامون نماز می خونن

پس ببینید زندگی چقدر کوتاه ست فاصله ی بین اذان تا نماز.

 

 

 

زندگی ما آدما مثل شمع روشنیه که هر لحظه می سوزه و آب میشه

شاید لحظه خاموش شدنش لحظه مرگ باشه،

بعضی همون اول خاموش میشن،بعضی تا نصفه و بعضی تا انتها آب میشن و بعد...

 

 

سعی کن غرورت رو بخاطر عشقت بگذاری کنار نه عشقت رو به خاطر

غرورت از دست بدی

 

یـــادت که هست !

در خـواب بودم که طنین نفس هایت و صدای گام هایت بـیــدارم کرد !

حال بـیــدار بـیــدارم !!!

اما نازنین !

حال که مــن بـیــدارم تـــو چرا مدام از خـواب حرف میزنی ؟!

می خواهی قـــرار بگذاری ؟!                                    گلایه ای نیست ... بگذار !!!

قـــرارمــان ایــن است که :

تـــو بخـوابی و مــن با چشمانی بــاز در لمس بودنت نظاره گر چشمـان بسته تـــو بــاشم !

قـــرارمــان ایــن است که :

مــن پشت دیوار پیچک ، میـان گلبرگ های عاطفه ، کنـار احسـاس نـاب شقایق بدون لمس حضورت کاخ آرزوهای

بــا تـــو بودن را بســازم !

قـــرارمــان ایــن است که :

مــن بــا دلی دلتنگ و چشمـانی همیشه منتظر روبــروی آسمــان سجده کنم و در حضور بــاران دعا کنم که تـــو در

خـواب های رنگین کمانیت فقط خـواب مــرا ببینی !!!

....

اما مهربــانم !!!  بـــا مــن بگو !

   که اگر خـواب دوبــاره به چشمـان خسته ام آید و بخـواب روم و آن هنگام تـــو بـیــدار شوی مــن چه کنم ؟!!!

آه که انسان چه بی رحم است

 
 
پری های دریایی که موهایی بلند و چشمانی آبی داشتند

در ساحل بازی می کردند که آب جسد جوانی را به ساحل آورد و در کنار آنها نهاد .

آن ها به جوان نزدیک شدند و نامه ای را در جیب روی قلبش یافتند .

یکی از پری های دریایی نامه را خواند :

" ای عشق نازنین من !

باز نیمه شب است . تنها مونس من در این لحظه های تنهایی

اشکهایی ست که به یاد تو بر گونه می ریزم .

هیچ چیز نمی تواند تسکینم دهد

جز آنکه بازگردی و مرا در آغوش گرم خویش بگیری !

وقتی می رفتی چیزهایی گفتی و رفتی .

هنوز طنین صدای قشنگت در گوشم می پیچد .

گفتی که اشکهایت را نریزم به امانت می گذاری و روزی برای گرفتن آنها باز می گردی .

نمی دانم چه بگویم ! اما دلم را در این نامه می پیچم و برایت می فرستم .

دلم درد دارد ... اما درد دلم را با عشق به شادمانی تبدیل می کنم .

عشق دل من و تو را تازه متحد ساخته بود و ما نفس خداوند را بر خود احساس می کردیم دو

تو رفتی .

اما این چه حکمتیست که عاشقان را از هم جدا می سازد ؟

آه محبوبم ! به حرفهای من گوش نده . !

به حرفهای دختری گوش نده که عشق کورش کرده و در تنهایی گم شده است .

اگر عشق ...      اگر عشق ....                  تو را در این زندگی به من نرساند .........

بی تردید در زندگی دیگر تو را به من خواهد رساند .

همیشه عاشقت می مانم ... "

پری های دریایی نامه را روی قلب آن جوان گذاشتند

و سوگوارانه در نی لبک خویش دمیدند .

آنها به یکدیگر گفتند : " آه انسان چه بی رحم است !

 

بیا تا با چشمانی بسته به خانه هم سر بزنیم و با بوسه ای به میهمانی هم برویم. من امشب سیب سرخی در دست دارم و پسته هایی خندان . . . سفره پارچه ای سبز من، همچنان همان گوشه اتاقم پهن است.

چشم به راهت میمانم با چشمانی بسته

تو فقط بیا . . .

 

 غمگین بودم که چرا کفش ندارم٬

 تا روزی مردی را دیدم که اصلا پا نداشت...!!!

آبی تر از هر نگاه

و عمیق تر از هر چشمه،

دلتنگ تر از هر پرستو

و نا امید تر از هر غنچه ی پژمرده

تنها . . .

به نگاهی می اندیشم که مرا

آبی

عمیق

دلتنگ

و نامید کرد ...

 

دخترک یک ساعت تمام رقصید. اشک ریخت و رقصید. زار زد و رقصید. بعد که دیگر اشکهایش نیامدند، خندید و رقصید. دخترک شاعر نبود. قهوه دوست نداشت. دلش برای کبوترها نمی سوخت اما تیرکمان را هم دوست نداشت. دخترک فقط تنها بود. همین.


 

خاموش باش ، مرغک دریایی
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بمیرد شب
بگذار در سکوت سرآید شب

شاملو

.

.

.

می خوام برم ..

پاک ترین مردی که می شناختم ، سر  بریده ی کودکش را زیر بغل گرفته بود
-سراغ دروازه ها ی بهشت را می گرفت
از کژ دم هایی که به ریش خدایشان با ترس و نفرت می خندیدند
---
خدایا سرنوشت و نمی شه از سر - نوشت
ولی می شد که تو از ته ننویسیش
نمی شد ...؟

 

...تو ...
---
یادت باشد
آسمان همان زمین است
زمین همان آسمان
که از خاکش باران می بارد
ابر ها که همیشه جنسشان غبار نیست
ابر ها زیر  پای من و توست
باید مثل  باران به زمینِ بالای سرمان بباریم

عزیزم ؟
می شه عقربه ها تو یه جوری تنظیم کنی که اون ورکی بچرخه ؟
من چند سال پیش  همون جای همیشگی منتظرتم - بیا...!!!

 

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید

 

می گویند که شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این

کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا

بروم ؟!»

 

msroot

خداوند پاسخ داد :

از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر 

گرفته ام او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد »

 

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه !!

 

اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن 

ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند . »

 

خداوند لبخند زد :

 

فرشته تو برایت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد 

زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»

 

کودک ادامه داد :

 

من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را 

نمی دانم ؟»

 

خداوند او را نوازش کرد و گفت :

 

فرشته تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است 

بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد 

خواهد داد که چگونه صحبت کنی »

 

کودک با ناراحتی گفت :

 

وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم ؟»

 

اما خدا برای این سوال او هم پاسخ داشت :

 

فرشته ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد

می دهد که چگونه دعا کنی »

 

msroot

 

کودک سرش را برگرداند و پرسید :

 

 شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه 

کسی از من محافظت خواهد کرد ؟»

 

خداوند پاسخ داد:

 

فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش 

تمام شود.

 

کودک با نگرانی ادامه داد :

 

اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ،

ناراحت خواهم بود»

 

خداوند لبخند زد و گفت :

 

فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه

بازگشت نزد من را خواهد آموخت ؛ گرچه من همیشه در کنار تو 

خواهم بود »

 

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد .

کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند .

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:

 

خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من

بگویید »

 

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :

 

نام فرشته ات اهمیتی ندارد . به راحتی می توانی او را مادر صدا 

                                                  کنی .»

                        msroot      

کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه

های خشک او می کرد......

کاش در قاموص غصه ها معنای سنگین لبخند گم نمی شد....

کاش قلب هامان آنقدر خالص بود که دعاها قبل از پایین آمدن

دست ها مستجاب می شد.....

کاش واژه صداقت آنقدر با لب ها صمیمی بود که دیگر برای

بیان کردنش نیازی به شهامت نبود.......

و کاش مرگ معنی عاطفه را می فهمید.

خداوند دو بار میخندد:

یکبار زمانی که میخواهد دست یک نفر را بگیرد و بالا ببرد،اما تمام آدمها

پایش را چسبیده اند و خداوند با لبخند این کار را انجام میدهد.

زمان دوم وقتی خداوند میخواهد یک نفر را زمین بزند و همه دستش را

گرفته اند ،اما خداوند باز هم میخندد................

تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی افتد.   هر چی که خدا بخواد همون میشه.

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب میکشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

 

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است.

آخرین مرد...

 

آخرین مرد مرد
آخرین مرد در آخرین کوچه چهار متری مرد
موشهای فاضلاب در سوگواریش نشسته بودند
در سوگواری آخرین قهرمان بی ریش این شهر
چوخه بفرمان من
آماده
هدف
آتش

برای تو...

 
 
به خورشید گفتم  گرمی ات را به من بده تا به توهدیه بدهم، گفت: دستانش گرمی مرا دارند.
 
به آسمان گفتم : پاکی ات را به من بده، گفت: چشمانش پاکی مرا دارند.
 
از دشت، سبزی زندگی اش را خواستم، گفت : زندگی ات سبز تر از اوست.
 
از دریا بزرگی و آرامشش را خواستم، گفت : قلبت به اندازه اقیانوس است و آرامشت نیز.
 
از ماه تابندگی صورتش را خواستم، گفت: وقتی نگاهش می کنم خجل می شوم.
 
به فکر فرو رفتم من در قبال دستان گرمت، چشمان پاکت، سبزی زندگی ات، بزرگی و آرامش قلبت و صورت ماهت هیچ ندارم
 
که به تو هدیه کنم جز..
این... بگیر نترس، می تپد برای تو و من چیزی ندارم جز قلبم!
 

هیچ وقت...

 

هیچ وقت

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

امشب دل کشیدم

شبیه نیمه سیبی

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنگ ها

ناپدید ماند...!

نمیدانم...

 

  خوب شناختمت
                        تو انسانی!
     وجود بی سایه ای که هیچ کس 
     

    حتی خودش نمی شناسدش
     و می توانم پیش بینی ات کنم 
     مطمئننا همان کاری را میکنی که نمی دانم ...!
                      

عشق یعنی...

عشق یعنی دوستی دیوانگی
                                        عشق یعنی یک جهان بیگانگی                                            
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر                                                                               
                                      عشق یعنی سجده با چشمان تر
عشق یعنی سر به دار اویختن
                                    عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی دیده بر در دوختن
                                   عشق یعنی در فراغش سوختن
عشق یعنی انتظار انتظار
                               عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی شاعری دل سوخته
                                  عشق یعنی اتشی افروختــــــــــه
عشق یعنی باگلی گفتن سخن
                               عشق یعنی خون لاله بــــــــر چـــمن
عشق یعنی قطره را دریا شدن                                                                             
                               عشق یعنی همچومن شیـــدا شدن
عشق یعنی بهترین حسن ختام
                                عشق یعنی قطعه شعری نـــــا تمام

 

چقدر سخته...

چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید

و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و

به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی‌ ، حس کنی هنوزم دوسش داری

چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش

همه وجودت له شده
....
چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی

اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی....
چه قدر سخته وقتی

پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی

تا نفهمه هنوزم دوسش داری
.......
چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی

و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب



بگی : گل من باغچه نو مبارک