زیبا ترین گل با اولین باد پاییزی پرپر شد. با وفاترین دوست به مرور زمان بی وفا شد. این پرپر شدن از گل نیست از طبیعت است و این بی وفایی از دوست نیست از روزگار است . 

--------------------------------------------------------------------------------------------

خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره بی بهونه می باره ... به کسی توجه نمی کنه ... از کسی خجالت نمی کشه ... می باره و می باره و ... اینقدر می باره تا آبی شه ... ‌آفتابی شه ...!!! کاش ... کاش می شد مثل آسمون بود ... کاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی ... بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده ...

 

 

می خوام براتون قصه بگم.قصه عشق یک فرشته.فرشته ما میون آدم ها بود ولی آدم ها نمی تونستند ببیننش مگر اینکه خودش بخواد.فرشته قصه ما مشغول زندگی روزمره و کارهایی بود که از طرف خدا براش در نظر گرفته شده بود. ولی روزی عاشق نگاهی شد. عاشق اشک و گریه کردنی شد.ولی عاشق نگاه یه آدم.کم کم خودشو به عشقش نشون داد.ولی عشقش نمی دونست که اون یه فرشته است.چون ظاهرش مثل آدم ها بود و همیشه یه نوع لباس می پوشید. کم کم عشقش هم به اون علاقه مند شدولی این واسه فرشته قصه ما اصلا خوب نبود.چون عشق نزدیکی میاره و فرشته ما نمی تونست به عشقش نزدیک بشه یا حتی اونو لمس کنه. بالاخره فرشته قصه ما با کسی آشنا شد که قبلا فرشته بوده ولی الان تبدیل به آدم شده.حالا فرشته قصه ما می تونه تبدیل به آدم بشه ولی باید با جاودانگی خداحافظی کنه.حالا فرشته ما بین دو راهی عشق و جاودانگی قرار گرفته و باید یک راه را انتخاب کنه.بالاخره تصمیمشو می گیره و عشق را انتخاب می کنه و با جاودانگی تا ابد خداحافظی می کنه.حالا اون تبدیل به آدم شده.حالا به آرزوش رسیده.حالا می تونه عشقش رو در آغوش بگیره.اونو ببوسه و شب رو با اون صبح کنه....امروز صبح اولین شبی است که اون با عشقش سحر کرده.ولی امروز بدترین روز برای اون هستش چون عشقش در اثر یک تصادف میمیره.حالا فرشته سابق قصه ما نه عشقشو داره نه جاودانگی را.در دوران فرشتگی دوستی داشت که همیشه همراهش بود.بعد از مرگ عشقش دوستش ظاهر می شه و ازش می پرسه:ارزشش رو داشت؟
 
فرشته قصه ما می گه: یک بار بوسیدن او به تمام عمرم می ارزد

یه دختره کور یه دوست پسری داشت که عاشقه اون دختره بود.
 همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم
 
یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده

وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره
بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو
پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت:
مراقب چشمای من باش

 

 

 

 

امروز می خوام یه قصه بگم براتون ، قصه ی یه فرشته ی عاشق...

 

 

 

یکی بود یکی نبود، زیره گنبد ناامیدی و غصه، غیر از خدا پسرک دلشکسته ای بود که از فشارهای زندگی و بی تجربگی های دورانه جوونی، زانوی غم بقل کرده بود.. تااینکه یه روز از دریایه تنهایی و سکوت یه صدا بلند می شه، یه نجوا، یه امید، یا شاید یه شروع دوباره...

این صدای فرشته خانوم خوشدلی بود که دلش بحاله پسرک قصه ی ما سوخت و از اون بالابالاها به دنیای زشتی های ما سرک زد..چه پاک چه مصومانه..این خوده خوده معجزه بود.. انگار خدای مهربون ما صدای دل پسرک رو شنیده بود و فرشته خانوم رو براش فرستاد..

اون طوری که من از قصه یادمه، فرشته خانوم اومد و به پسرکه ما سلام گفت.. چه سلامی.. چه پرمعنا و عمیق (هنوز صداش تو گوشمه، با اینکه بی صدا بود)...

پسرک هاج واج مونده بود که چه کنه. اصلا باورش نمیشد که چطور از این تاریکی مطلق چنین نور درخشانی ظاهر شده.. تا مدت ها هم فکر می کرد که این ماجرا، این فرشته یه خیاله، مثله یه خواب خوب..ولی مثله اینکه همه چیز حقیقت داشت، یه حقیقت محض (به جونه اودم راس میگم)

فرشته خانوم اون طوری که خودش تعریف میکنه، قصد داشت که تنها، امید رو به پسرک برگردونه. میخواست که آرومش کنه و زودی برگرده سرزمینه پاکیها.. ولی..ولی.. چطور بگم..اگه راستشو بخواین جفتشون یطورایی دلاشون بهم گیر کرده بود..اونا با اینکه فقط صدای همدیگررو شنیده بودند ولی عاشق هم شده بودند.

پسرک و فرشته هرچی بیشتر از رازهاشون، درد دلهاشون واسه هم میگفتند، روح یکدیگر رو بیشتر لمس میکردند، تا اونجایی که فرشته خانوم ما موندگار شد... اونها جفتشون میدونستند که فرشته خانوم باید برگرده. فرشته ی زیباییها نمیتونست تو دنیای زشتی ها دووم بیاره. ولی اونها اونقدر بهم وابسته شده بودند که سختیها رو فراموش کردند.. فرشته خانوم تصمیم گرفته بود که بخاطره پسرک از سرزمینش دور بمونه... و اینجا بود که خدای بزرگ بخاطره این فداکاری بهشون این اجازه رو داد تا برای لحظاتی همدیگر رو ببینند..             

و چه لحظات با شکوهی اون دقایق میتونه باشه.. ولی چرا فقط برای لحظاتی؟!!..شاید حکمتی درش نهفته بود..

یه روز که پسرک از خواب پا میشه، دستاشو تو دستای فرشته خانوم میبینه... چه لطافتی.... میبینه که فرشته خانوم رو در آغوش گرفته.. برمیگرده، صورت درخشانشو میبینه و لمسش میکنه.. اونها بعد از مدت ها به آرزوشون رسیده بودند. ولی چه زود دستای فرشته خانوم از پسرک گرفته شد. تازه وقتی که این دو به در کنار هم بودن عادت کردند، باید از هم جدا میشدند...

از اون پس بااینکه اوها جسمهاشون در کنار هم نبود، ولی روحشون یکدیگر رو در آغوش گرفته بود.. روز به روز، لحظه به لحظه محکمتر یکدیگر رو میفشردند... اونها باهم پیمان بستند که تا ابد به عشقشون ایمان داشته باشند، حتی اگر هرگز نتونند یکدیگر رو جسما ببینند، ولی به این امید زنده بودند که روزی دوباره لحظات باهم بودن رو تجربه کنند.. اون دو به این ایمان داشتند که فاصله ی بین جسمهاشون نعمتیست تا عشق رو به معنای حقیقیش درک کنند.. تا از ناپاکی ها بدور یاشند و تا شاید قدر این عشق رو، قدر یکدیگر رو بهتر و بیشتر بدونند.. به راستی که او میداند و بس...

 

دوستت دارم فرشته ی زیبایی ها و پاکیهای من،..

  

 

اگه کسی دیوونت بود، عاشقش باش. اگه عاشقت بود،

 

 دوستش داشته باش. اگه دوستت داشت، بهش علاقه نشون

 

بده. اگه بهت علاقه نشون داد، فقط یه لبخند بزن... این طوری

 

وقتی همیشه یه پله ازش عقب باشی اگه یه وقت خسته شد و

 

 یه پله جا موند، تازه می شین مثل هم...

 

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند

زن جوان : یواشتر برو من میترسم

مرد جوان : نه ، اینطوری خیلی بهتره

زن جوان : خواهش میکنم ، من خیلی میترسم

مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی دوستم داری

زن جوان : دوستت دارم ، حالا میشه یواشتر برونی

مرد جوان : مرا محکم بگیر

زن جوان : خوب ، حالا میشه یواشتر بری

مرد جوان : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سر خودت بگذاری آخه من نمیتونم راحت برونم ، اذیتم میکنه

روز بعد واقعه  در روزنامه ثبت شده بود "برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید . در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت"

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود . پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

دمی می آید و بازدمی میرود . اما زندگی چیزی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را میبرد

 

خدا گفت : زمین سردش است چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟


لیلی گفت : من .


خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت
سینه اش آتش گرفت.


خدا لبخند زد .لیلی هم .


خدا گفت : شعله را خرج کن .زمین را به آتش بکش .


لیلی خودش را به آتش کشید.خدا سوختنش را تماشا می کرد.


لیلی گر می گرفت.می ترسید .


می ترسید آتشش تمام شود .


لیلی چیزی از خدا خواست .خدا اجابت کرد .


مجنون سر رسید .مجنون هیزم آتش لیلی شد .


آتش زبانه کشید .آتش ماند . زمین خدا گرم شد...

 

برو

اما نه با  باد!

راهت را چنان در پیش گیر

که نسیم از روبرو بوزد

تا در خستگی

عرقت را بخشکاند

و خنکای دستهایش

چهره ات را نوازشگر باشد

شاید،گیسوانات را در هم بریزد

یا بر چشمانت ،خاشاکی بپاشد

اما نهراس

که با نم اشکی

آن را از چشم میتوان زدود

و میتوان ادامه داد

                    رفتن را

                            تا رسیدن،

اراده ی تو

باد را خواهد کشت...

برو!

 

خداحافظ برای تو چه اسان بود

ولی قلب من از این واژه هراسان بود

خداحافظ برای تو رهایی داشت

برای من غم تلخ جدایی داشت!!!!

 

آی مـردم،لحظـه های سـرد را باور کنید

 خنجری از پشت خوردم درد را باور کنید

 آسمـانم بی ستـاره،چشمهایـم بی نگـاه

 درد این دیوانه شبگرد را باور کنید

 روی گلها زرد از نامردی پاییز شد

 قصه پاییز،این نامرد را باور کنید


 سبز بودم با غزل،آنهم به پایان آمده است

حال من،این سبزه زار زرد را باور کنید


 تیشه فرهاد را خسرو به یغما برده است


 اینکه شیرین هم خیانت کرد را باور کنید

 

 

روزی عاشق شدم

بعد از اون تنها شدم

تنهاییم رو با یادش پر کردم

باز عاشق تر شدم

باز هم تنها شدم

 

 

نه بانو! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است.سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات بر خیزد چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟ مگر پوزش فرزند فروتن انحراف نیست؟ نه بانو... بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند،زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد. وما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم . آنگاه ماهرگز نفرین کننده امکانات نبودیم... بانو.. دستمال های مرطوب تسکین دهنده دردهای بزرگ نیستند اینک،سرنوشت،همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند. شاید.. شاید،ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم....نمی دانم...."

 

 

 

اگه تو چشمای تو عاشقی معنایی نداشت


پس چرا آتیش زدی به قلب من ای بی وفا

 

 

 

یادته یه روزی بهم گفتی هر وقت خواستی گریه کنی برو

زیر بارون که نکنه نامردی اشک هاتو ببینه و بهت بخنده...

گفتم اگه بارون نیومد چی؟؟ گفتی اگه چشمای قشنگ تو

بباره آسمون گریش می گیره...

گفتم یه خواهش دارم : وقتی آسمون چشام

خواست بباره تنهام نزار...گفتی به چشم...حالا امروز

من دارم گریه می کنم اما... آسمون نمی باره...و تو هم اون دور دورا

ایستادی و داری بهم می خندی...

اکنون به یاد تو

 اما

 بدون تو

 با چشمانی پر از اشک

 روی سنگ سرد

 تنها نشسته ام

 با قلب گرم تو

 با یاد حرف تو

 روی افق

 تا چلچراغ صبح

 بی تاب خفته ام

 می دانم عشق تو

 از جنس شیشه است

 من دوست دارمت

 با قلب رفته ام

 با قلب رفته ات

     هر کس به طریقی دل ما می شکند

     بیگانه جدا دوست جدا می شکند

      بیگانه اگر می شکند حرفی نیست

     من در عجبم دوست چرا می شکند...

 

کسی رو برای دوستی انتخاب کن  که دلش اونقدر بزرگ باشه که تو نخوای برای جا شدن تو دلش خودت رو کوچک کنی...

 

خواستم برای از دست دادنت اشک بریزم

 دیدم تمام اشکهایم را برای بدست آوردنت ریخته ام

 

 برای عشق تمنا کن ولی خوار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن

ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن .

برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش

ولی خوب باش *****

جلوی من قدم بر ندار، شاید نتونم دنبالت بیام. پشت سرم راه نرو، شاید نتونم رهرو خوبی باشم.
کنارم راه بیا و دوستم باش

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

ناپلئون میگه حرفی رو بزن که بتونی بنویسی چیزی رو بنویس که بتونی پاشو امضا کنی .......چیزی رو امضا کن که بتونی پاش بایستی

 

 

او گفت برای چه زنده ای ؟ در دل گفتم برای تو.. اما به او گفتم برای هیچ ... از اوپرسیدم تو برای چه زنده ای ؟ گفت :برای کسی که برای هیچ زنده است

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

من به دو چیز عشق می ورزم یکی تو و دیگری وجود تو. به دو چیز اعتقاد دارم یکی خدا ودیگری تو. من در این دنیا دو چیز میخواهم یکی تو ودیگری خوشبختی تو.من این دنیا را برای دو چیز میخواهم یکی تو ودیگری با تو

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

هر گاه دیدی خورشید سخت غروب کرد هرگاه دیدی ماهیها شنا نمی کنند و پرواز میکنند هر گاه دیدی پرندگان شنا میکنند هرگاه دیدی خورشید از مغرب طلوع میکند بدان که فراموشت کردم

برگرد ...

 

بی صدا ؛چه بی ریا عاشق شدم. بالاخره گرمای دستاش آتیشم زد و رفت.هیچوقت نمی خواستم گرماشو حس کنم که اسیر آتش عشقش نشم,اما.... کار خودشو کرد ,بد جور آتیشم زد,مرا در تب عشقش سوزاند و در اوج سوختن مرا رها کرد و رفت .سوختم و خاکستر شدم ولی خاکستر عشقش هم حرارت داره و تا ته وجودمو میسوزونه.برگرد نه به خاطر من به خاطر سردی دستام ,هنوزم به دستات به گرمای وجودت احتیاج دارم,هنوزم سردی دستام با دستای تو گرم میشه

 دستانت را به من برگردون........

 

اگر می دانستی که چه قدر دوستت دارم هیچ گاه برای آمدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بردریچه ی قلبم نوشتم این جا خانه ی توست " جایی که خانه ی توست سرای هیچکس نیست" بر دریچه ی قلبم نوشتم ورود ممنوع" به چشمانم اموختم چگونه بنگرد هر ان دم که در مشغله ی نگاه ها سرگردانند" به چشمانم درس پاکی و صداقت را یاداور شوم" هر ان دم که در دریای نگاه های نا پاک و دروغ موج می ز نند" به چشمانم اموختم در زاویه ی دید هیچکس جز تو نباشد" هر ان دم که بین ما هزاران چشم است

معلقم

 نه هوایی هست نه زمینی

من فقط معلقم.

 دهان هایی که در مقابل چشمانم باز و بسته می شوند و باید در ذهنم

 ندای آنها جا باز کند چه تنفر انگیز است.

 نمیدانم چه واژه ی قشنگیست و نمی دانم ها قشنگ تر.

 من احساس می کنم خالی ام

 خالی تر از هر حسی برای زیستن.

 خالی تر از شادی دیدار او

 و تهی تر از حس کردن لبخند او

 و لمس کردن گرمای نفس هایش.

 چه بد آدم تهی و معلق باشد!

 مثل اینکه نیمی از فضا باشی حتی از هوا هم خالی باشی

 من پرم از خالی!!!

زندگی رویا نیست
زندگی زیبایست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان بر دل مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
می توان ، از میان فاصله هارا برداشت
دل من با دل تو،
هر دو بیزار از این فاصله هاست .
قصه شیرینیست
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله ها را برداری

مشق می کنم خاطراتم را

دیدن و ندیدن را

شنیدن و نشنیدن را

گفتن و نگفتن را

زخم خوردن و شکستن را

سکوت را و فریادها را

بارها و بارها

و در پایان هر خطی بی قرارتر می شوم از گذشته

هرچند دستانم پرآبله اند اما

ننوشتن نتوانم

که زندگی مشق عشق است و دیگر هیچ