امروز می خوام یه قصه بگم براتون ، قصه ی یه فرشته ی عاشق...

 

 

 

یکی بود یکی نبود، زیره گنبد ناامیدی و غصه، غیر از خدا پسرک دلشکسته ای بود که از فشارهای زندگی و بی تجربگی های دورانه جوونی، زانوی غم بقل کرده بود.. تااینکه یه روز از دریایه تنهایی و سکوت یه صدا بلند می شه، یه نجوا، یه امید، یا شاید یه شروع دوباره...

این صدای فرشته خانوم خوشدلی بود که دلش بحاله پسرک قصه ی ما سوخت و از اون بالابالاها به دنیای زشتی های ما سرک زد..چه پاک چه مصومانه..این خوده خوده معجزه بود.. انگار خدای مهربون ما صدای دل پسرک رو شنیده بود و فرشته خانوم رو براش فرستاد..

اون طوری که من از قصه یادمه، فرشته خانوم اومد و به پسرکه ما سلام گفت.. چه سلامی.. چه پرمعنا و عمیق (هنوز صداش تو گوشمه، با اینکه بی صدا بود)...

پسرک هاج واج مونده بود که چه کنه. اصلا باورش نمیشد که چطور از این تاریکی مطلق چنین نور درخشانی ظاهر شده.. تا مدت ها هم فکر می کرد که این ماجرا، این فرشته یه خیاله، مثله یه خواب خوب..ولی مثله اینکه همه چیز حقیقت داشت، یه حقیقت محض (به جونه اودم راس میگم)

فرشته خانوم اون طوری که خودش تعریف میکنه، قصد داشت که تنها، امید رو به پسرک برگردونه. میخواست که آرومش کنه و زودی برگرده سرزمینه پاکیها.. ولی..ولی.. چطور بگم..اگه راستشو بخواین جفتشون یطورایی دلاشون بهم گیر کرده بود..اونا با اینکه فقط صدای همدیگررو شنیده بودند ولی عاشق هم شده بودند.

پسرک و فرشته هرچی بیشتر از رازهاشون، درد دلهاشون واسه هم میگفتند، روح یکدیگر رو بیشتر لمس میکردند، تا اونجایی که فرشته خانوم ما موندگار شد... اونها جفتشون میدونستند که فرشته خانوم باید برگرده. فرشته ی زیباییها نمیتونست تو دنیای زشتی ها دووم بیاره. ولی اونها اونقدر بهم وابسته شده بودند که سختیها رو فراموش کردند.. فرشته خانوم تصمیم گرفته بود که بخاطره پسرک از سرزمینش دور بمونه... و اینجا بود که خدای بزرگ بخاطره این فداکاری بهشون این اجازه رو داد تا برای لحظاتی همدیگر رو ببینند..             

و چه لحظات با شکوهی اون دقایق میتونه باشه.. ولی چرا فقط برای لحظاتی؟!!..شاید حکمتی درش نهفته بود..

یه روز که پسرک از خواب پا میشه، دستاشو تو دستای فرشته خانوم میبینه... چه لطافتی.... میبینه که فرشته خانوم رو در آغوش گرفته.. برمیگرده، صورت درخشانشو میبینه و لمسش میکنه.. اونها بعد از مدت ها به آرزوشون رسیده بودند. ولی چه زود دستای فرشته خانوم از پسرک گرفته شد. تازه وقتی که این دو به در کنار هم بودن عادت کردند، باید از هم جدا میشدند...

از اون پس بااینکه اوها جسمهاشون در کنار هم نبود، ولی روحشون یکدیگر رو در آغوش گرفته بود.. روز به روز، لحظه به لحظه محکمتر یکدیگر رو میفشردند... اونها باهم پیمان بستند که تا ابد به عشقشون ایمان داشته باشند، حتی اگر هرگز نتونند یکدیگر رو جسما ببینند، ولی به این امید زنده بودند که روزی دوباره لحظات باهم بودن رو تجربه کنند.. اون دو به این ایمان داشتند که فاصله ی بین جسمهاشون نعمتیست تا عشق رو به معنای حقیقیش درک کنند.. تا از ناپاکی ها بدور یاشند و تا شاید قدر این عشق رو، قدر یکدیگر رو بهتر و بیشتر بدونند.. به راستی که او میداند و بس...

 

دوستت دارم فرشته ی زیبایی ها و پاکیهای من،..

  

 

نظرات 3 + ارسال نظر
someone یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:16 ب.ظ http://yaveh-gooyan.blogsky.com

آخی .. چه قشنگ بود . موفق باشی

باغبون یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:18 ب.ظ http://www.pardiseshgh.blogsky.com

خیلی زیبا و قشنگ بود ... موفق باشید

سمفونی شعله ها یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:03 ب.ظ http://symphony-sholeha.blogsky.com

سلام
قصه خیلی خوبی بود. من هم سرنوشتی مشابه داشته‌ام و نوشته‌ات واسم مثل واقعیت بود. فقط حیف که فرشته من یک کم شیطون بود و زیادی شیطونی کرد! نمی‌دونم شاید هم شیطون گولش زد...
مرسی که لینک منو گذاشتید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد