در ساحل بازی می کردند که آب جسد جوانی را به ساحل آورد و در کنار آنها نهاد .
آن ها به جوان نزدیک شدند و نامه ای را در جیب روی قلبش یافتند .
یکی از پری های دریایی نامه را خواند :
" ای عشق نازنین من !
باز نیمه شب است . تنها مونس من در این لحظه های تنهایی
اشکهایی ست که به یاد تو بر گونه می ریزم .
هیچ چیز نمی تواند تسکینم دهد
جز آنکه بازگردی و مرا در آغوش گرم خویش بگیری !
وقتی می رفتی چیزهایی گفتی و رفتی .
هنوز طنین صدای قشنگت در گوشم می پیچد .
گفتی که اشکهایت را نریزم به امانت می گذاری و روزی برای گرفتن آنها باز می گردی .
نمی دانم چه بگویم ! اما دلم را در این نامه می پیچم و برایت می فرستم .
دلم درد دارد ... اما درد دلم را با عشق به شادمانی تبدیل می کنم .
عشق دل من و تو را تازه متحد ساخته بود و ما نفس خداوند را بر خود احساس می کردیم دو
تو رفتی .
اما این چه حکمتیست که عاشقان را از هم جدا می سازد ؟
آه محبوبم ! به حرفهای من گوش نده . !
به حرفهای دختری گوش نده که عشق کورش کرده و در تنهایی گم شده است .
اگر عشق ... اگر عشق .... تو را در این زندگی به من نرساند .........
بی تردید در زندگی دیگر تو را به من خواهد رساند .
همیشه عاشقت می مانم ... "
پری های دریایی نامه را روی قلب آن جوان گذاشتند
و سوگوارانه در نی لبک خویش دمیدند .
آنها به یکدیگر گفتند : " آه انسان چه بی رحم است !
سلام...! می دونی کاش ما انسان ها فقط بی رحم بودیم...! متن خیلی زیبائی بود...! انگاری که شما هم دلتون زیادی پره...! امیدوارم تو این ماه به هر چی که می خواین برسی!التماس دعا!یا حق!