-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 15:53
همیشه اینقدر فرصت نیست که بشینیم روبه روی هم من حرفایی که ته قلبم ته نشین شده رو بزنم و تو حرفای دلت رو.... نه همیشه اینقدر زمان نداریم میدونم احتیاج به زمان داری احتیاج به فکر کردن....... و من لابه لای افکار در هم تو در انتظار فردایی دوباره نشسته ام........ عزیزم انتظار چیز کمی نیست........ انتظار تنها یک کلمه ساده...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 11:57
دیر هنگامی ست،در تاریکیها دستانت را جستجو میکنم حتی، روزنه ای نمی یابم از نور. گشتن، نیافتن، تکرار،تکرار صرف فعلی عبث! تکرار، تکرار گشتن،نیافتن، گم شدن تکرار، تکرار.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 11:47
برمی خیزم بدون آنکه گذشته ای داشته باشم. زندگی خواهم کرد و نسلی از من به جا نخواهد ماند. همین!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 مهرماه سال 1385 12:26
تو چشم های سبزت را به من دادی که چقدر آبی بودند و من چشم هام را به تو و تو هنوز نمیدانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام .بعد من به دست هات خیره شدم و همه معصومیت زندگی را در ان ها دیدم و بر خود لرزیدم مث دریا آبی بودندیا انگار تکه ای از آسمان بودند که روی زمین افتاده بودند بعد من با قلم سبزی،تمام حرمت ان دست های...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 مهرماه سال 1385 12:06
خواب های عجیبی می بینم.. خواب نیلوفر لوند در مرداب لوند ... ولی اسیر خواب های عجیبی می بینم.. از آرزو های محال.. مثالش.. دیدن دوباره ات.. دوباره خواهی آمد قرارمان همان نیمه شب های آرام ِ روی بام از همان قهقه ها که هرگز به هم ندیده بودیم تا دوباره کمی ماه زده شویم. این روزها و شب گردی هایم.. غریب بودند و محال. نگفتی.....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 مهرماه سال 1385 11:57
من هنوز نمیدانم چرا غروب هر پنجشنبه گریهام میگیرد! برایم بنویس شاعران بزرگ ... به ماه کامل چه میگویند!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 مهرماه سال 1385 11:56
همه چیز از همان صبحی شروع شد که خواستم بزرگ شوم من دیوانه این سفر بودم ولی آنقدر اطرافم خیال بافتم.. تا دیوانه شدم حتی تو.. آنقدر شکل خیال هایم بودی.. که نتوانستم بشناسمت افکارم اسیر شن های کنار دریاست.. ولی از خدا می خواهد که ای کاش در ماه بود
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 14:44
میخوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه من باشم و تو باشی و یک شب مهتابی باشه میخوام یه کاری بکنم شاید بگی دوستم داری میخوام یه حرفی بزنم که دیگه تنهام نذاری میخوام ترو قسم بدم به جون هرچی عاشقه به جون هرچی قلب صاف رنگ گل شقایقه یه موقعی فکر نکنی دلم برات تنگ نمیشه فکر نکنی اگه بری زندگی کمرنگ نمیشه راستی دلت می آد...
-
...
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 14:42
وقتی به دنیا اومدیم تو گوشمون اذان گفتن وقتی مردیم برامون نماز می خونن پس ببینید زندگی چقدر کوتاه ست فاصله ی بین اذان تا نماز. زندگی ما آدما مثل شمع روشنیه که هر لحظه می سوزه و آب میشه شاید لحظه خاموش شدنش لحظه مرگ باشه، بعضی همون اول خاموش میشن،بعضی تا نصفه و بعضی تا انتها آب میشن و بعد... سعی کن غرورت رو بخاطر عشقت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مهرماه سال 1385 12:08
یـــادت که هست ! در خـواب بودم که طنین نفس هایت و صدای گام هایت بـیــدار م کرد ! حال بـیــدار بـیــدار م !!! اما نازنین ! حال که مــن بـیــدار م تـــو چرا مدام از خـواب حرف میزنی ؟! می خواهی قـــرار بگذاری ؟! گلایه ای نیست ... بگذار !!! قـــرارمــان ایــن است که : تـــو ب خـواب ی و مــن با چشمانی بــاز در لمس بودنت...
-
آه که انسان چه بی رحم است
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1385 17:57
پری های دریایی که موهایی بلند و چشمانی آبی داشتند در ساحل بازی می کردند که آب جسد جوانی را به ساحل آورد و در کنار آنها نهاد . آن ها به جوان نزدیک شدند و نامه ای را در جیب روی قلبش یافتند . یکی از پری های دریایی نامه را خواند : " ای عشق نازنین من ! باز نیمه شب است . تنها مونس من در این لحظه های تنهایی اشکهایی ست که به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 10:33
بیا تا با چشمانی بسته به خانه هم سر بزنیم و با بوسه ای به میهمانی هم برویم. من امشب سیب سرخی در دست دارم و پسته هایی خندان . . . سفره پارچه ای سبز من، همچنان همان گوشه اتاقم پهن است. چشم به راهت میمانم با چشمانی بسته تو فقط بیا . . .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 10:26
غمگین بودم که چرا کفش ندارم٬ تا روزی مردی را دیدم که اصلا پا نداشت...!!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 10:19
آبی تر از هر نگاه و عمیق تر از هر چشمه، دلتنگ تر از هر پرستو و نا امید تر از هر غنچه ی پژمرده تنها . . . به نگاهی می اندیشم که مرا آبی عمیق دلتنگ و نامید کرد ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 10:16
دخترک یک ساعت تمام رقصید. اشک ریخت و رقصید. زار زد و رقصید. بعد که دیگر اشکهایش نیامدند، خندید و رقصید. دخترک شاعر نبود. قهوه دوست نداشت. دلش برای کبوترها نمی سوخت اما تیرکمان را هم دوست نداشت. دخترک فقط تنها بود. همین.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 10:13
خاموش باش ، مرغک دریایی بگذار در سکوت بماند شب بگذار در سکوت بمیرد شب بگذار در سکوت سرآید شب شاملو . . . می خوام برم ..
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 10:07
پاک ترین مردی که می شناختم ، سر بریده ی کودکش را زیر بغل گرفته بود -سراغ دروازه ها ی بهشت را می گرفت از کژ دم هایی که به ریش خدایشان با ترس و نفرت می خندیدند --- خدایا سرنوشت و نمی شه از سر - نوشت ولی می شد که تو از ته ننویسیش نمی شد ...؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 10:04
...تو ... --- یادت باشد آسمان همان زمین است زمین همان آسمان که از خاکش باران می بارد ابر ها که همیشه جنسشان غبار نیست ابر ها زیر پای من و توست باید مثل باران به زمینِ بالای سرمان بباریم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 10:01
عزیزم ؟ می شه عقربه ها تو یه جوری تنظیم کنی که اون ورکی بچرخه ؟ من چند سال پیش همون جای همیشگی منتظرتم - بیا...!!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1385 18:51
کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید می گویند که شما مرا به زمین می فرستید ؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟!» خداوند پاسخ داد : از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد » اما کودک هنوز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 12:20
کاش آسمان حرف کویر را می فهمید و اشک خود را نثار گونه های خشک او می کرد...... کاش در قاموص غصه ها معنای سنگین لبخند گم نمی شد.... کاش قلب هامان آنقدر خالص بود که دعاها قبل از پایین آمدن دست ها مستجاب می شد..... کاش واژه صداقت آنقدر با لب ها صمیمی بود که دیگر برای بیان کردنش نیازی به شهامت نبود....... و کاش مرگ معنی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 12:18
خداوند دو بار میخندد: یکبار زمانی که میخواهد دست یک نفر را بگیرد و بالا ببرد،اما تمام آدمها پایش را چسبیده اند و خداوند با لبخند این کار را انجام میدهد. ز مان دوم وقتی خداوند میخواهد یک نفر را زمین بزند و همه دستش را گرفته اند ،اما خداوند باز هم میخندد................ تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی افتد. هر چی که خدا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 12:17
دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب میکشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است.
-
آخرین مرد...
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 19:27
آخرین مرد مرد آخرین مرد در آخرین کوچه چهار متری مرد موشهای فاضلاب در سوگواریش نشسته بودند در سوگواری آخرین قهرمان بی ریش این شهر چوخه بفرمان من آماده هدف آتش
-
برای تو...
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1385 19:10
به خورشید گفتم گرمی ات را به من بده تا به توهدیه بدهم، گفت: دستانش گرمی مرا دارند. به آسمان گفتم : پاکی ات را به من بده، گفت: چشمانش پاکی مرا دارند. از دشت ، سبزی زندگی اش را خواستم، گفت : زندگی ات سبز تر از اوست. از دریا بزرگی و آرامشش را خواستم، گفت : قلبت به اندازه اقیانوس است و آرامشت نیز. از ماه تابندگی صورتش را...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 14:21
-
هیچ وقت...
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 14:15
هیچ وقت هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد امشب دل کشیدم شبیه نیمه سیبی که به خاطر لرزش دستانم در زیر آواری از رنگ ها ناپدید ماند...!
-
نمیدانم...
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 14:13
خوب شناختمت تو انسانی! وجود بی سایه ای که هیچ کس حتی خودش نمی شناسدش و می توانم پیش بینی ات کنم مطمئننا همان کاری را میکنی که نمی دانم ...!
-
عشق یعنی...
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 12:11
عشق یعنی دوستی دیوانگی عشق یعنی یک جهان بیگانگی عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق یعنی سجده با چشمان تر عشق یعنی سر به دار اویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن عشق یعنی دیده بر در دوختن عشق یعنی در فراغش سوختن عشق یعنی انتظار انتظار عشق یعنی هرچه بینی عکس یار عشق یعنی شاعری دل سوخته عشق یعنی اتشی افروختــــــــــه عشق یعنی باگلی...
-
چقدر سخته...
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 10:25
چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی ، حس کنی هنوزم دوسش داری چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده .... چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی...