-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 16:30
یه دختره کور یه دوست پسری داشت که عاشقه اون دختره بود. همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت : مراقب چشمای من باش
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 آذرماه سال 1385 13:23
امروز می خوام یه قصه بگم براتون ، قصه ی یه فرشته ی عاشق... یکی بود یکی نبود، زیره گنبد ناامیدی و غصه، غیر از خدا پسرک دلشکسته ای بود که از فشارهای زندگی و بی تجربگی های دورانه جوونی، زانوی غم بقل کرده بود.. تااینکه یه روز از دریایه تنهایی و سکوت یه صدا بلند می شه، یه نجوا، یه امید، یا شاید یه شروع دوباره... این صدای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 16:07
اگه کسی دیوونت بود، عاشقش باش. اگه عاشقت بود، دوستش داشته باش. اگه دوستت داشت، بهش علاقه نشون بده. اگه بهت علاقه نشون داد، فقط یه لبخند بزن... این طوری وقتی همیشه یه پله ازش عقب باشی اگه یه وقت خسته شد و یه پله جا موند، تازه می شین مثل هم ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 15:33
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند زن جوان : یواشتر برو من میترسم مرد جوان : نه ، اینطوری خیلی بهتره زن جوان : خواهش میکنم ، من خیلی میترسم مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی دوستم داری زن جوان : دوستت دارم ، حالا میشه یواشتر برونی مرد جوان : مرا محکم بگیر زن جوان : خوب...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 15:14
خدا گفت : زمین سردش است چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟ لیلی گفت : من . خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد .لیلی هم . خدا گفت : شعله را خرج کن .زمین را به آتش بکش . لیلی خودش را به آتش کشید.خدا سوختنش را تماشا می کرد. لیلی گر می گرفت.می ترسید . می ترسید آتشش تمام شود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 14:48
برو اما نه با باد! راهت را چنان در پیش گیر که نسیم از روبرو بوزد تا در خستگی عرقت را بخشکاند و خنکای دستهایش چهره ات را نوازشگر باشد شاید،گیسوانات را در هم بریزد یا بر چشمانت ،خاشاکی بپاشد اما نهراس که با نم اشکی آن را از چشم میتوان زدود و میتوان ادامه داد رفتن را تا رسیدن، اراده ی تو باد را خواهد کشت... برو!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 14:23
خداحافظ برای تو چه اسان بود ولی قلب من از این واژه هراسان بود خداحافظ برای تو رهایی داشت برای من غم تلخ جدایی داشت!!!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 12:48
آی مـردم،لحظـه های سـرد را باور کنید خنجری از پشت خوردم درد را باور کنید آسمـانم بی ستـاره،چشمهایـم بی نگـاه درد این دیوانه شبگرد را باور کنید روی گلها زرد از نامردی پاییز شد قصه پاییز،این نامرد را باور کنید سبز بودم با غزل،آنهم به پایان آمده است حال من،این سبزه زار زرد را باور کنید تیشه فرهاد را خسرو به یغما برده است...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 12:03
روزی عاشق شدم بعد از اون تنها شدم تنهاییم رو با یادش پر کردم باز عاشق تر شدم باز هم تنها شدم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 12:00
نه بانو! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است.سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات بر خیزد چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟ مگر پوزش فرزند فروتن انحراف نیست؟ نه بانو... بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند،زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد. وما می توانستیم ایمان به تقدیر را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 09:16
اگه تو چشمای تو عاشقی معنایی نداشت پس چرا آتیش زدی به قلب من ای بی وفا
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 09:15
یادته یه روزی بهم گفتی هر وقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون که نکنه نامردی اشک هاتو ببینه و بهت بخنده... گفتم اگه بارون نیومد چی؟؟ گفتی اگه چشمای قشنگ تو بباره آسمون گریش می گیره... گفتم یه خواهش دارم : وقتی آسمون چشام خواست بباره تنهام نزار...گفتی به چشم...حالا امروز من دارم گریه می کنم اما... آسمون نمی باره...و تو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 11:30
اکنون به یاد تو اما بدون تو با چشمانی پر از اشک روی سنگ سرد تنها نشسته ام با قلب گرم تو با یاد حرف تو روی افق تا چلچراغ صبح بی تاب خفته ام می دانم عشق تو از جنس شیشه است من دوست دارمت با قلب رفته ام با قلب رفته ات
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذرماه سال 1385 10:36
هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست من در عجبم دوست چرا می شکند...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذرماه سال 1385 10:30
کسی رو برای دوستی انتخاب کن که دلش اونقدر بزرگ باشه که تو نخوای برای جا شدن تو دلش خودت رو کوچک کنی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذرماه سال 1385 10:21
خواستم برای از دست دادنت اشک بریزم دیدم تمام اشکهایم را برای بدست آوردنت ریخته ام
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 16:11
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 12:01
برای عشق تمنا کن ولی خوار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 11:56
جلوی من قدم بر ندار، شاید نتونم دنبالت بیام . پشت سرم راه نرو، شاید نتونم رهرو خوبی باشم . کنارم راه بیا و دوستم باش ------------------------------------------------------------------------------------------------------- ناپلئون میگه حرفی رو بزن که بتونی بنویسی چیزی رو بنویس که بتونی پاشو امضا کنی .......چیزی رو امضا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 11:44
او گفت برای چه زنده ای ؟ در دل گفتم برای تو .. اما به او گفتم برای هیچ ... از اوپرسیدم تو برای چه زنده ای ؟ گفت :برای کسی که برای هیچ زنده است -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- من به دو چیز عشق می ورزم یکی تو و دیگری...
-
برگرد ...
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 11:41
بی صدا ؛ چه بی ریا عاشق شدم. بالاخره گرمای دستاش آتیشم زد و رفت.هیچوقت نمی خواستم گرماشو حس کنم که اسیر آتش عشقش نشم,اما.... کار خودشو کرد ,بد جور آتیشم زد,مرا در تب عشقش سوزاند و در اوج سوختن مرا رها کرد و رفت .سوختم و خاکستر شدم ولی خاکستر عشقش هم حرارت داره و تا ته وجودمو میسوزونه.برگرد نه به خاطر من به خاطر سردی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 11:37
اگر می دانستی که چه قدر دوستت دارم هیچ گاه برای آمدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- ب ردریچه ی قلبم نوشتم این جا خانه ی توست " جایی که خانه ی توست سرای هیچکس نیست" بر دریچه ی قلبم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آذرماه سال 1385 14:08
معلقم نه هوایی هست نه زمینی من فقط معلقم. دهان هایی که در مقابل چشمانم باز و بسته می شوند و باید در ذهنم ندای آنها جا باز کند چه تنفر انگیز است. نمیدانم چه واژه ی قشنگیست و نمی دانم ها قشنگ تر. من احساس می کنم خالی ام خالی تر از هر حسی برای زیستن. خالی تر از شادی دیدار او و تهی تر از حس کردن لبخند او و لمس کردن گرمای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آذرماه سال 1385 13:41
زندگی رویا نیست زندگی زیبایست می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی می توان بر دل مزرعه خشک و تهی بذری ریخت می توان ، از میان فاصله هارا برداشت دل من با دل تو، هر دو بیزار از این فاصله هاست . قصه شیرینیست در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله ها را برداری
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1385 12:01
مشق می کنم خاطراتم را دیدن و ندیدن را شنیدن و نشنیدن را گفتن و نگفتن را زخم خوردن و شکستن را سکوت را و فریادها را بارها و بارها و در پایان هر خطی بی قرارتر می شوم از گذشته هرچند دستانم پرآبله اند اما ننوشتن نتوانم که زندگی مشق عشق است و دیگر هیچ
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1385 11:17
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟ استاد درجواب گفت:به گندم زاربرو وپرخوشه ترین شاخه را بیاور اما درهنگام عبور ازگندم زار،به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تاخوشه ای بچینی. شاگردبه گندم زار رفت و پس ازمدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ!هرچه جلوتر می رفتم،خوشه های پر پشت ترمی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1385 11:13
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یکریز و پی در پی دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را.. (دکتر علی شریعتی)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1385 17:07
پسرکی دو خط موازی بر روی تخته سیاه کشید خط اول به دوم گفت ما می توانیم با هم زندگیه خوبی داشته باشیم....؟ دومی قلبش تپید و لرزان گفت بهترین زندگی.....؟ در همان زمان معلم فریاد زد دو خط موازی هیچ گاه به هم نمی رسند.......!!! و بچه ها تکرار کردند دو خط موازی هیچ گاه به هم نمی رسند ...!! مگر این که یکی برای دیگری خود را...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1385 17:02
میخواهم بدانی تا ابد چشم انتظارت میمانم و به امید آن روز زنده ام که من برای تو و تو برای همیشه برای من باشی چه زود گذشت روزهای با هم بودنمان میخوام بدونی که یه نفر ...یه جایی همه رویاهاش لبخند توست و وقتی به تو فکر میکنه احساس میکنه که زندگی واقعا با ارزشه پس عزیز دلم هر وقتی احساس تنهایی کردی این حقیقت رو به خاطر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1385 12:06
هر گاه گریه میکنم تو را در اشکهایم می بینم اشک هایم را پاک میکنم تا کسی تو را نبیند..... ........................................................... وقتی بارونی چشمام تو کجایی؟ تک و تنها مونده دستام تو کجایی؟ وقتی پـرپـر می زنه این دل زارم ساکت و خاموش لبهام تو کجایی؟ وقتی بی تو نازنین بی همنشین و گوشه گیری تک وتنهام...