خدا گفت : زمین سردش است چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت : من .
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت
سینه اش آتش گرفت.
خدا لبخند زد .لیلی هم .
خدا گفت : شعله را خرج کن .زمین را به آتش بکش .
لیلی خودش را به آتش کشید.خدا سوختنش را تماشا می کرد.
لیلی گر می گرفت.می ترسید .
می ترسید آتشش تمام شود .
لیلی چیزی از خدا خواست .خدا اجابت کرد .
مجنون سر رسید .مجنون هیزم آتش لیلی شد .
آتش زبانه کشید .آتش ماند . زمین خدا گرم شد...