دخترک یک ساعت تمام رقصید. اشک ریخت و رقصید. زار زد و رقصید. بعد که دیگر اشکهایش نیامدند، خندید و رقصید. دخترک شاعر نبود. قهوه دوست نداشت. دلش برای کبوترها نمی سوخت اما تیرکمان را هم دوست نداشت. دخترک فقط تنها بود. همین.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد