پاک ترین مردی که می شناختم ، سر  بریده ی کودکش را زیر بغل گرفته بود
-سراغ دروازه ها ی بهشت را می گرفت
از کژ دم هایی که به ریش خدایشان با ترس و نفرت می خندیدند
---
خدایا سرنوشت و نمی شه از سر - نوشت
ولی می شد که تو از ته ننویسیش
نمی شد ...؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد