پاک ترین مردی که می شناختم ، سر بریده ی کودکش را زیر بغل گرفته بود -سراغ دروازه ها ی بهشت را می گرفت از کژ دم هایی که به ریش خدایشان با ترس و نفرت می خندیدند --- خدایا سرنوشت و نمی شه از سر - نوشت ولی می شد که تو از ته ننویسیش
نمی شد ...؟
من و تو
شنبه 25 شهریورماه سال 1385 ساعت 10:07 ق.ظ